اشکِ من خیراتیِ روزِ مبادا میشود
کاسههای شیر، روزی نان و خرما میشود
بینِ این شهری که امروز از غمت ماتمسراست
در عزایم؛ روزگاری جشن، برپا میشود
آن یتیمی که ندیده سایهام را هم هنوز
روبرویم میرسد غرقِ تماشا میشود
بین این کاسه به دستانی که با هم دوستند
بر سرِ خلخالِ ما یک روز، دعوا میشود
دختری که گم شده امروز، دور از چشمِ تو
در صفِ رقاصهها یک روز، پیدا میشود
حُرمتی دارم کنارت؛ آه، اما بعدِ تو
روی این نامردها بر روی من وا میشود
دورِ ناموسِ تو امروز از بنیهاشم پُر است
روزگاری میرسد بدجور، تنها میشود
رضا قاسمی