صحن دل دیوانه ام از شور تو غوغاست
دیوانگی ام در دل و در چهره هویداست
من مستم و مستی من از عطر لطیفت
این مستی و مِی خوارگی از لطف تو آقاست
پشت در میخانه الی صبح , مقیمم
نه مست شرابم که دلم بسته ی سقاست
در هر نفسم شعله ای از شوق برآید
چشمان من از جلوه ی رخسار تو دریاست
مداح شدم وصف تو ریزد ز کلامم
مداح که نه ! بر در تو عبد و غلامم
در کوچه نشستی همه ی رهگذران مست
از عشق تو باشد دل هر پیر و جوان مست
ای سبزترین آیه ی نورانی کوثر
با سبزی تو جان منِ مثل خزان مست
ای چشمه ی جود و کرم و بخشش و احسان
از شوق تو باشد همه آفاق جهان مست
من زخمی ابروی توام زخمی عشقم
با زخم خودم خُرم و مجنون و چنان مست
کز مستی خود می کشم از حنجره فریاد
هستم ز اهالی بهشت حسن آباد
ما را ز ازل زخمی ابروت نوشتند
هم معتکف پیچ و خم موت نوشتند
ما را که خماریم گرفتار تو کردند
سودا زده ی حلقه ی گیسوت نوشتند
ای جوهره ی عشق , دل وحشی ما را
آرام ِ تو و رام هوَ الهوت نوشتند
طوفان زده بودیم و به دنبال پناهی
در بحر غم تو همه را حوت نوشتند
من مومن چشمان توام ای گل زهرا
من سائل دستان توام ای گل زهرا
هر چند که بی ارزشم و خوارم و پستم
دیوانه ام و دل به گل روی تو بستم
در سِحر نگاه تو شدم مات که امروز
مداح شدم شاعر دربار تو هستم
با نام تو هر غصه که آمد بزُدودم
با عشق تو هر بند ز پایم بگسستم
آواره ی شهرم همه جا در پی بویت
از عطر دل آرای تو مدهوش و مستم
من در به درم در به در نام تو آقا
ای سبز قبای علوی ! حضرت دریا !
ای صد چو سلیمان به گدایی تو خرسند
ای حاتم طایی شده در پیش تو دربند
ای موج خروشنده ی کوثر ثمر عشق
دارم به سر از نام دل آویز تو سربند
امشب به حریم حَرمت معتکفم من
بینم به لب لعل گهربار تو لبخند
جای پدرم سبز که داده دل من را
از کودکی ام با غم و با مهر تو پیوند
من نان و نمک خورده ی احسان تو هستم
از روز ازل دست به دامان تو هستم
آقا کرمی کن که فقط رام تو باشم
دانه بده تا بندی و در دام تو باشم
هر جمله که گویم همه اوصاف تو گویم
سودا زده ی دائم ایهام تو باشم
از خُرده غذاهای تهِ سفره ات آقا
رزقم بده تا بسته ی اکرام تو باشم
آقا به تو و بر نمک عشق تو سوگند
اذنم بده نا در به در نام تو باشم
دل را به نگاهی چو عقیق یمنی کن
با جادوی چشمت دل من را حسنی کن
محمد مبشری