بحرطویل طفلان حضرت زینب
دید چشمش همه جا در دلِ دشتی که فرا رویِ نگاهش پُر خون لبخند نگاهش پُر خون و به هر گوشه از آن پیکر صد پارهی یاری به زمین مانده و آلالهای بالایِ سرش رَسته و بشکفته خودش بر سرِ نعشِ حبیبی
شده از تکیهگه و مرحَم غمهایِ غریبی چقدر زود همه پَر زده و رفته از اینجا و میدید در آن سوی سپاهی که پِیِ غارت آنهاست و این سوی برادر همهیِ هستی خود را که چه تنها و بی یار در این معرکهی خنجر و دشنه وَ چه تشنه پِیِ دیدار مُهیای شهادت شده در این دل غربت شده معنای قیامت همه تَن شور و ملاقات در این لحظهی میقات مگر مُردهام اینجا که در این دشت برادر رَوَد و زنده بمانم تک و تنها
گفت با دار و ندارش دو گلِ سرخِ بهارش دو ستاره دو قمر نَه که دو خورشید همه صبر و قرارش دو جگر گوشهی خود تا که بیایید و بپوشید لباسی که به اندام شما دوختهام تا که به تَن کرده کفن کرده مگر پیشکِشِ داییتان رویِ تماشاییتان گردد
اگر دستِ رَدی زد به شما دامنش آرید به کف زود بگویید تو را خاطرِ این خواهرتان خواهر پژمردهتان و اگر بارِ دگر دست ردی زد به روی سینهتان زود بگویید همین راز همین سِرِ مگو را به تضرع که تو را خاطر آن مادرِ از غصه کمان مادر معصومِ ، جوان مظهر پاکی به پَر چادر خاکی و بدانید شهادت به یقین قسمتتان میشود اینجا دِلِ صحرا
گفت با شاه به صد آه همین است همین است همین لحظهی ناقابل این خواهر خونین دل و شرمنده
به ما رخصتشان تا که بگردند به گرد سرتان
شده قربانیِ قنداق علیاصغرتان مثل علیاکبرتان کُشتهی لبهای ترَک خوردهیتان اشک زد حلقه به چشمان برادر زِ جگر آه برآورد و حرم یکسره افروخت و فرمود که من داغ جوان دیدهام افتادهام از پای ببین شانهی من را که چه سرخ است زِ خون بدنش آه مرا کشته علی وای مبادا که تو این داغ ببینی و نشینی و چو من پیر شوی
لیک دو جانباز سرِ راز گشودند و گرفتند برات از کف ارباب دو دنیا
در آن دشت در آن جنگ چه مردانه چه جانانه دویدند و چِسان تیغ کشیدند ولی در دل آن حلقه به صد سنگ و به صد تیغ به صد دشنه و شمشیر نفس بر لبشان ماند و فتادند چو یک سنبل و شد شانه سر گیسوی آنها به لب خنجر قاتل به روی سینهی صحرا و یک بار دگر تشنهای خسته و نالان دل سوزان خجل از پهنهی میدان به سر دوش کشید نعش غزالان حرم را دو گل تازه جوان را ولی اینبار نیامد پی دلداریِ او تکیهگَه و مرحم او از دم خیمهی خود آه چرا آه کجا ماند مگر مادرشان آه سرانجام در آن شام دو چشمان تر و خستهی زینب به سر نیزه دو سر دید دو آرامش خود را و دو دلدادهی زهرا….
حسن لطفی