سلمان خبر داری که چندی بیقرارم
بعد از پدر شد روز من چون شام تارم
سلمان خبر داری دلم بی تاب گشته
شمع وجودم از فراقش آب گشته
سلمان خبر داری که پیوسته زدیده
اشک غمم بر روی رخسارم چکیده
سلمان خبر داری علی یاری ندار
جز من علی یار و طرفداری ندارد
سلمان خبر داری علی را دست بستند
منپشت در بودم که پهلویم شکستند
سلمان خبر داری گلم از شاخه چیدند
بیت ولا را از جفا آتش کشیدند
سلمان خبر داری که بین درب و دیوار
شد سینه ام مجروح از آزار مسمار
سلمان خبرداری که پشت درب خانه
زد ناجوانمردی مرا با تازیانه
مجید رجبی