گذشته همه لحظه ها تلخ و سرد
تو بودى نبودم کنار غمت
منم شانه اى خالى از معرفت
نیاز تو در روزگار غمت
هوا سرده اما دلم گرم توست
پُرم از نفس هاى چشم انتظار
منم حبس زندان دست ساز خود
بیا از تو غربت منو در بیار
تو که روشنى شب عالمى
چرا میل تابش ندارى هنوز
کمى غصّه ات را به من هم بگو
مرا هم بسوزان و تنها نسوز
علیرضا عنصرى