شعر مصائب اسارت كوفه
تکیه گاهم
یاد باد آن روز هایی که برادر داشتم
تکیه گاهی مثل عباس دلاور داشتم
عصر روزی را که شمر از من طلا و نقره برد
گریه کردم ، گریه کردم ، کاش اکبر داشتم
بی پناهیِ مرا صد بار بر رویم زدند
یادشان رفته ست روزی را که لشکر داشتم
داد میزد حرمله پشت و پناهت را زدم
حالتی از حالت عباس بدتر داشتم
یاد من آورد زهرا را رقیه تا که سوخت
خاطری از خاطر آتش مکدر داشتم
چادرم را بر کمر بستم میان قتلگاه
پیکرت را از میان خاک و خون برداشتم
من خجالت میکشیدم از تن عریان تو
تو برهنه بودی آنجایی که معجر داشتم
قتلگاهت را رها کردم دویدم خیمه گاه
با خودم یک کاروان بانو و دختر داشتم
علیرضا وفایی خیال