کاروان در مسیرِ راز و نیاز
مدّتی از مسیر باقــــی بود
دختری مثلِ آسمان معصوم
باز هم روی دوشِ ساقی بود
پیشِ هم در کــــنارِ هم با هم
هردوشان مهربان و با احساس
بود ساقی اسیرِ این کــــودک
دخترک عاشقِ عمــــو عبّاس
عاشقِ خنده های شیرینش
عاشـــقِ آبشارِ مویش بود
عاشـــقِ ارتفــــاعِ بالایش
فتحِ این قلّه آرزویش بود
این گذشت و گذشت تا اینکه
چشم بر راهِ قطره ای باران
دید دارد عمو اباالفضل اش
مشک بر دوش میرود میدان
مثــلِ ماهـــی دور از دریـــا
دو لبِ کوچکش به هم میخورد
دخترک خوبِ خوب می دانست
داشت یک حادثه رقم می خورد
دید از دور که علم افتــــاد
دید بابا بدونِ او برگشــــت
با خودش گفت پس چرا بابا
با عمو رفت بی عمو برگشت
ناگهان در میانِ گرد و غُبار
با نگـــاهِ رُبـــاب او همدرد
بی صدا داد زد عمو عبّاس
به خدا تشنه نیستم برگرد
مثلِ دریا دلش تلاطُم داشت
مثلِ باران به هر طرف بارید
تا زمین خورد ناگهان بر نِی
سرِ ساقی به سمتِ او چرخید
دخترک ناگهان پرید از خواب
با صدایــــی که گفت دلبندم
و عمــــو گفت با کمی لبخند
خواب دیدی… نترس فرزندم
دخترک گفت : دوستت دارم
تا تو باشی خیالِ من تخت است
زندگـــی بی تو را نمی خواهم
در کنارت رقیّه خوشبخت است
ساقـــی امّا درست می دانست
خطری سخت در کمــــین باشد
داشت عبّاس با خودش میگفت :
کاش خوابت فقط همین باشد …
ابراهیم زمانی