مانند شمعی پیکر تو بی صدا سوخت
در شعله های سرکـشِ زهر جفا سوخت
قـرآن ناطـق بـودی و با خود نگفتیـم
ای مُصحف توحید آیاتت چرا سوخت؟
حجّش قبول آن کس که پای روضه ی تو
در آفتاب داغ صحرای منا سوخت
بسیار در شهر مدینه سوخت قلبت
امّا بمیرم بیـش از آن در کربلا سوخت
بوی حُسین از آهت آمـد بر مشامم
از بس دلت در ماتم خون خُدا سوخت
مانند زینُ العابدین ، روح تو عُمـری
وقت عبور از روضه ی شام بلا سوخت
افـتادنت را دید از بالای ناقه
بابای تو خیلی پس از این ماجرا سوخت
ذهن تو پنجاه و سه سال ای نوح گریه
وقت مُجسّـم کردنِ طشتِ طلا سوخت
شلّاق نامردی تو را دنبال می کرد
آن ساعتی که خیمه ی آل عبا سوخت
آتش گرفتی از درون وقتی که دیدی
همبازی تو دامنش در شعله ها سوخت
محمّد قاسمی