ساقی کوثر
عقل گفت از باغ فردوس آرزو داری کجا را؟
حور می خواهی ز جنت یا مقام کبریا را؟
گفتمش رضوان و انعام کثیرش سهم خوبان
جز نمی از آب کوثر که به وجد آورده ما را
با تعجب گفت آخر آب؟ گفتم آب آری…
نیست پاداشی از این جذاب تر روز جزا را
گفت در فردوس نهری از عسل جاری ست! گفتم
آنچه از دست علی باشد لذیذ است و گوارا
حوض و آبش هر دو معمولی ست، ساقی بی نظیر است
آخرش از شوق در صف می کشاند انبیا را
منتظر می مانم آن دنیا چون اسکندر بیاید
پای حوض آخر نشانش می دهم آب بقا را
خواست بشناسد علی را، گفتمش کو عقلت ای عقل؟
جز خدا و خاتمش نشناخت قدر مرتضی را
هیچکس نشناخت مولا را، ولی او می شناسد
شب به شب کوچه به کوچه سائل دردآشنا را
گفت شاه ماسوا بودن کجا و زاغه گردی؟
گفتم او خود دوست دارد هم نشینی با گدا را
او که دائم انبیا را در خفا یاری نموده
بوده یار مصطفی هم چند روزی آشکارا
کار جبرائیل اگر آوردن پیغام وحی است
پس خدا روز احد فرموده باشد لافتی را
نشنو از من مدح تیغ ذوالفقارش را که حیف است
بشنو از مرحب که می گوید به حیدر مرحبا را
منقلب شد، مست شد، گفتم نجف را بنگر ای عقل
تا از انگور ضریحش خود بفهمی ماجرا را
هرکسی شد مبتلایش، می رود بالا بهایش
آری ایوان طلایش، قیمتی کرده طلا را
چون منی در بحر عشقش دست و پا خواهد زد ای کاش
روز حشر از خود نراند بنده بی دست و پا را
از همین حالا به فکر توشه روز حسابم
من که از این شعر نفروشم به عالم یک هجا را
در قیامت نامه ها بی مِهر او مُهری ندارد
جز صراط مستقیمش نیست راهی بنده ها را
باز هم شعرم کم آورده است در توصیف حیدر
انتهایش هم رسید و من نگفتم ابتدا را…
سید جعفر حیدری