شعر شهادت حضرت علی(ع)
از سرِ شب که سـر سفره یِ افطار نشست
حال و روزش به دلم چنگ عجیبی میزد
کمی از نان و نمـک شبنمی از آن فدک
آهِ آرام حـرم بانـگ غـریبی مـی زد
با پریشان شدن حال پدر دختر او
کوهی از غصه و دلواپسی و غم می شد
خـبری از در و دیـوار نبود اما وای
از غم و غصه دوباره کمـری خم می شد
شاهِ ما… دَم به دمش…هر قدمش آهی شد
آه او شعله شد وقلب مُحبش می سوخت
از درِ خانه که رد شـد ناخـودآگاه نظر
سوی دیوار ودرِخانه ومیخش می دوخت
نکـند سوخـته باشد در این گلخـانه
نکند میـخ شده بر اثر آتـش داغ
نکند دست علی بسته شود در کوچه
نکند باز شود دفتر هجران و فراق
می کشیدند علی را به سوی مسجد نه…
پر درآورده به شـوق دیدن بانویش
گام او محکم و تصمیم علی محکمتر
این محال است بلرزد لحظه ای زانویش
لرزه یک روز فقـط… روز فـراق زهرا
پس از آن روز نلرزیده دو زانوی شاه
مأذنه مسـت صـدای ناب تکبیر او
فکر و ذکـری نکند شاه دلم اِلاَ الله
“در نمازم خم اَبروی تو یادم آمد “
خم ابرو… قدِ خم… صورت نیلی… بازو
سجده ای کردم و شمشیر حرامی آمد
خون چکید از سر زخمی شده مثل پهلو
ضربه ای آمد و خوردم قسمی ای کعبه
به خـدایی خـدا بال و پـَرم وا کردی
می شوم راحت ازاین سلسلهٔ ننگ وفریب
سند وصل من و فاطـمه امـضا کردی
تکیه دادم به حسین و حسنم… می دانم
قنـفذ وُ مغـیره وُ معـاویه خوشحالند
نایِ رفتن به خـرابات ندارم اِی وای…
که یتیـمان همـگی زار زده می نالـند
زینب آمد چه کنم؟ تا که نبیند چه شده
مسجد کوفه همان کوچه شده واویلا
دخترم گریه نکُن… ندبه بخوان آهسته
اشکـهای تو فـقط وقـفِ غـمِ عاشورا
حسین ایمانی