شعر تخريب بقيع
غربت بقیع
میچکد غربت چو بارانی ز معنای بقیع
اوج غربت میشود معنا ز شبهای بقیع
میفرستم کفتر جلد دلم را سمت آن
مینشیند با ادب محو تماشای بقیع
نیست حتی نور شمعی در سرای این حریم
نیست حتی یک نفر در کل پهنای بقیع
زائرش هر شب ستاره ماه و باد و آسمان
گنبد این بقعه باشد سقف مینای بقیع
روز هم چون میرسد خورشید زائر میشود
سایه پنهان میشود از هرم گرمای بقیع
ناگهان جا میخورد تا روضهخوانی میرسد
عاشقی که آمده از شوق رؤیای بقیع
بغض سختی میزند چنگی به جان زائرش
بیصدا هقهق کند از درد نجوای بقیع
بیصدا مثل حسن مانند زینب چون حسین
لحظهی غسل علی بر جسم زهرای بقیع
حسین کریمی