شعر مصائب اسارت كوفه
غربتی دیدم
غربتی دیدم در این دامِ محبّت بی حساب
پُر شدم ای زاده ی زهرا ز حیرت بی حساب
تا که افتادی ز پا، برخواستم مثلِ علی
دارم از شاهِ ولایت ،شورِ هیبت بی حساب
خم نخواهد شد قدِ زینب ،قسم بر خونِ تو
در دلم موّاج شد بحرِ شجاعت بی حساب
عصرِ عاشورا که شد،شد بدترین حال و هوا
پیشِ چشمم شد بپا گویا قیامت بی حساب
حمله ور شد فوجِ دشمن با هیاهویِ زیاد
ناسزاها گفته شد در وقتِ غارت بی حساب
دخترانت پابرهنه،ناگران، مویه کنان
شد بر این آلاله هایِ تو جسارت بی حساب
گوشها پاره شد و خلخال ها مسروقه شد
بر بدنها می رسید آنجا خسارت بی حساب
ای خدا بالانشینی را نیاندازی زمین
می شود بالانشین غرقِ حقارت بی حساب
محسن راحت حق