نوه ی حیدری
یاحسین ای همه ی هستی مردان غریب
قبله ی جون و زهیر و وهب و حر و حبیب
آمدم شعر بگویم که در این حال عجیب
روضه آمد به میان شکل مربع ترکیب
آه ای زینت دوش نبی و جان علی
یا حسین از تو نوشتیم و نوشتیم ولی
هرکسی خواست محبت به تو ابراز کند
باید از نام رقیه سخن آغاز کند
و اگر دخترکی پیش پدر ناز کند
گره کرب و بلای همه را باز کند
روی انگشتر او گشته نگین کلِ زمین
گوشواره ست به گوشش همه یعرشبرین
دختری با نفس حق و نگاهی گیرا
آن که در دست گرفته همه ی هستی را
دختری مثل شکوهِ پدرش نامیرا
ای نسیم از رخش آهسته گذر کن زیرا
صورت کوچکش اندازه ی گل حساس است
جای او یکسره بر دوش عمو عباس است
آه از آن دم که در این دشت هراسان شده بود
بی هدف هر طرف دشت گریزان شده بود
آتش خیمه به او دست به دامان شده بود
پشت یک بوته ی خشکیده که پنهان شده بود
ناگهان با لگدی درد به پهلوش نشست
گوییا بار دگر فاطمه پهلوش شکست
گفت با بغض که ای مرد نزن بر دهنم
بس که افتاده ام از ناقه کبود است تنم
رد شلاق نشسته ست به روی بدنم
پدرم پیش خدا رفته یتیمم نزنم
زجر میخواست که زجرش بدهد با خنده
گفت صحرا شده از عطر علی آکنده
نوه ی حیدری و رفته به زهرا پهلوت
میکشم موی تورا باز شود بغض گلوت
وقت شلاق شده تا بزنم بر بازوت
تا که شرمنده شود بیشتر از پیش عموت
کو عمویی که همه ی هستی بابایت بود
کو عمویی که سر شانه او جایت بود
زجر میخواست که نیلی بکند رویش را
روی خاشاک بسابد سر زانویش را
می کشید از مچ این طفل النگویش را
آه پیچاند به دستش سر گیسویش را
آه سادات ببخشند ولی زجرِ لعین
می کشیدش طرف قافله بر روی زمین
مرد شامی فقط ای کاش کمی غیرت داشت
گیرم این بادیه از آل علی نفرت داشت
مگر این طفل سه ساله چقدر صورت داشت
ترس از سیلی و از آتش و از غارت داشت
کف پایش شده از خوار مغیلان گلگون
گوشواره شده بر لاله ی گوشش رَدِ خون
پابرهنه وسط راهم و در آهم من
نوه ی شیرخدایم ، نوه ی شاهم من
جان جانان عمو ، دلخوشیِ ماهم من
برسانید به او آب نمی خواهم من
داغ دیدیم ، سپیداست دگر گیسویم
هرچه شد را به عمویم برسم می گویم
درددل کرد سپس با سر بابا غمگین
که منم دختر تو ای سرِ بر نیزه نشین
خورده بر صورت من ضربه ی دستی سنگین
خارجی خواند مرا ، آن دگری هم مسکین
عوضِ بوسۀ تو حرمله بیدارم کرد
با همان ضربۀ پا دست به دیوارم کرد
چادرم پاره شده پیرهنم گل دار است
زیرِ چشمم اثر رد شدن از بازار است
بس دویدم عقب قافله حالم زار است
راه رفتن شده سختم کف پایم خوار است
کینه داران علی با دل پُر آمده اند
از سر بام به ما سنگ فراوان زده اند
ما چهل منزل از آن دشت بلا پیمودیم
خسته از این همه همراهی رنج آلودیم
روی خاشاک کمی بعدِ سفر آسودیم
دم دروازه ساعات معطل بودیم
با ترحم پس از آن تکه ی نانم دادند
غرق خنده همه با دست نشانم دادند
عمه میگفت چنان حضرت زهرایم من
با همه کوچکی ام ، ام ابیهایم من
گرچه دردانه ترین دختر دنیایم من
جامه ایکهنه به تن دارم و تنهایم من
خسته ام خسته از این مردم از خودراضی
کودکان راه ندادند مرا در بازی
سرزده آمده ای در دل این ویرانه
شمع شو کنج خرابه که منم پروانه
باز برخیز و بزن بر سر مویم شانه
شده یاقوت کبودی دگر آن دُردانه
جان من عمه بیا گم شده پیدا شده است
عمه جان کنج خرابه شب یلدا شده است…
محسن کاویانی