شعر مدح حضرت ابالفضل(ع)

هوای روضه ی مشک و علم

رسیدی از پسِ پرچین ِ قلب دوران ها

چکیدی از نفسِ ابر , مثل باران ها

رسیدی از دلِ دریای عشق و آوردی

نشانه های ادب را برای انسان ها

نسیمی از نَفَست را ستاره تا حس کرد

سریع رفت سوی جرگه ی درخشان ها

شب از نگاه زلال شما سحر شده است

خودت شروع نمودی تمام پایان ها

برای توست رکوع و سجود نرگس ها

نشسته اند به پایت در اوج عرفان ها

نَفَس کشیدی و عالم پُر از مسیحا شد

نگاه کردی و هر یوسفی زلیخا شد

قمر شدی که بگویی برای خورشیدی

برای قلب حسین بن عشق تابیدی

ندیده چشم فلک باوفاتر از دستت

خودت بگو که برادرتر از خودت دیدی؟

مسافری که تو را داشت با یقین رفته

دلیلِ روشنیِ جاده های تردیدی

تو ماه بودی و همکار ابرها بودی

بر این کویرِ بدون بهار باریدی

تو مست جام حسینیّ و مست جانانی

شراب عشق خود از دست دوست نوشیدی

ابوالفضائلی و هم اَبَاالاَدب شده ای

خوشا به حال تو که حیدری نَسَب شده ای

هلال ماه بُوَد آن کمان ابرویت

تمام میکده ها مست عطر گیسویت

چو دید روز, که در شب رخ تو جلوه کند

فروخت داروندارش به دیدنِ رویت

نگاه میکنی و مرده زنده می سازی

تمام عیسَویان محو چشم جادویت

امید من همه این است با شما باشم

دو عالمی بفروشم به تاری از مویت

هوای تیغِ تو می کشت دشمنانت را

بنازم آن دَم شمشیر و صید بازویت

تو منحصر به خودت بوده ای , تو الماسی

میان هاشمیان هم فقط تو عبّاسی

تمام آینه ها غرق در تماشایت

بحق که در عظمت رفته ای به بابایت

میان طاق دو ابروت جای بوسه ی کیست

که جبرئیل شده محو چشم شهلایت

برای عرض ارادت به ساحتت دیدند

که عرش بوسه زده بر تمام اعضایت

دفاع میکنی از رهبر و ولیّ زمان

همان زمان که شود مادری سراپایت

فدای زلزله ی اِن قَطَعتُمُوی شما

تمام دشت سراسیمه از رَجَزهایت

به وقت رزم چو شیران بدون واهمه ای

بحق که تو پسر حیدریّ و فاطمه ای

میان قافله هرکس غم تو را دارد

برای روضه ی تو خیمه ای به پا دارد

هرآنقَدَر که ستایش کنم تو را آقا

به جان حضرت زهرا هنوز جا دارد

قلم تحمّل وصفت نداشت می دانم

توان مدح شما را فقط خدا دارد

میان فصل زمستان چشم هایم , دل

(اسیرِ) اشک شده , حرف با شما دارد

دوباره طاقتم از دست می رود , آری

دلم هوای سفر تا به کربلا دارد

هوای روضه ی مشک و علم , هوای خودت

رسیده نوبت روضه فقط برای خودت

علم به دست دلیرانه مشک را برداشت

((عجیب حال و هوای نبرد در سر داشت))

دوباره اشک قدم زد میان رخسارش

همین که نیم نگاهی به حال اصغر داشت

رسید تشنه و سیراب کرد دریا را

دو دست پُرکَرَمش را هنوز باور داشت

رسید لحظه ی افتادنش به روی زمین

از این طرف یَمِ خون , آن طرف برادر داشت

به سوی علقمه می آمد و نفس می زد

رسید بر بدنی که عمود بر سر داشت

میان خیمه ی عشّاق نوحه خوانی شد

به جای آب رسانی , عمو رسانی شد

 حمید رمی

 

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا