عمه جان دست نگهدار بهم می ریزد
مو که کمتر شده بسیار بهم می ریزد
شانه ام گم شد و سنجاق سرم را بردند
حق بده موی من این بار بهم می ریزد
چه ببافی چه نبافی همه اش سوخته است
هرچه سعی ام کنی انگار بهم می ریزد
چادری را که عمو داد به من دزدیدند
هرکس از این همه آزار بهم می ریزد
من اگر پیر شدم خم شدم و آب شدم
دل من در دل بازار بهم می ریزد
آب و آیینه بیارید پدر آمده است
آه خسته است که از راه سفر آمده است
عشقم این بوده که از دور تماشات کنم
آمدی تا که به تو باز مباهات کنم
چشم بد دور دوباره بغلت کردم من
باید از عمه بپرسم که چه خیرات کنم
نرو تا من نروم در وسط لشگرشان
زیر پاها وسط معرکه پیدات کنم
راستی پاره شده پیرهنم در بازار
باید از چشم بد امروز مراعات کنم
وقت برگشتن از این شهر فقط فکری کن
من چه کاری در دروازه ی ساعات کنم
همه جا پر شده انگشتر تو گم شده بود
تو خبر دار شدی دختر تو گم شده بود
فکر بعد شما این همه آزار چرا
عمه دلواپس و من در دل انظار چرا
ساربان خواست که انگشتریت را ببرد
تیغ برداشت ولی در وسط کار چرا
نگران کشته شدی آه بمیرم بابا
به غریبی شما خنده ی بسیار چرا
سر دروازه ساعات هجوم آوردند
مانده ام باز چرا و سر بازار چرا
من از آن شب که کسی چادر من را دزدید
بارها گریه کنان گفتم علمدار چرا…..
احمد شاکری