یا امام صادق (ع)
بارها این جمله را بابا برایم گفته بود …
” ای پسر جان احترام پیرمردان واجب است
هر کجا یک مو سپید آمد ز جا برخیز که …
احترام موی ایشان مثل قرآن واجب است “
از نصیحت های بابایم ادب آموختم
از ادب کردن همیشه خیر دیدم … والسلام
ارزش موی سپید خلق را دانستم و …
من به این قیمت فقط عزت خریدم … والسلام
الغرض این ها که گفتم حرف اصلی ام نبود
گر چه صحبت های من حرفی نبوده جز حساب
گوش کن قصه از اینجا می شود آغاز که …
با همین موضوع , خواندم چند برگ از یک کتاب
پیرمردی بود , در شهری که یثرب نام داشت
احترامی داشت حتی بین عرشی های عرش
گر چه منزل داشت بر روی زمین آن پیرمرد …
جایگاهش بود بالا … آخرِ بالای عرش
موقع راز و نیازش کعبه می کردش طواف
او امام و … آسمان و نه فلک ماموم بود
با تمام شوکت و جاه و جلال خود … ولی …
در میان مردم شهر خودش مظلوم بود
یک شبی در خانه اش بی معرفت ها آمدند
حرمت موی سپیدش را شکستند آه آه
دست هایی که گدایش دست میکائیل بود …
نامروت ها به بند کینه بستند آه آه
خانه ای را که ستونش پایه های عرش بود
هیزم آوردند و با لبخند , آتش می زدند
خم به ابرو هم نیاوردند نامردان پست
مثل اینکه داشتند اسپند , آتش می زدند
در میان آتش نمرودیان مثل خلیل
می دوید آن پیرمرد و پای او آتش گرفت
در حرارت شمع اندام نحیفش آب شد
پیکر او سوخت و اعضای او آتش گرفت
در دل آتش زبانش روضه خوان شد عاقبت
روضه های مادری که سوخت از پا تا سرش
یاد کرد از آن زمانی که لگد می زد کسی …
ماند بین یک در و دیوار , جسم مادرش
آتش این روضه ها بدتر ز هرم شعله بود
تا که یاد مادرش افتاد , افتاد از نفس
یاد کرد از ساعتی که مادر مظلومه اش …
آخرش با ضربه ی جلاد , افتاد از نفس
طاقت من طاق شد از حرف هایی که زدم
لال خواهم شد پس از این … حرف من دیگر تمام
از کجا آغاز کردم … ختم شد حرفم کجا
این هم از یک قصه ی تلخ از ادب از احترام
رضا قاسمی