شعر مصائب اسارت شام

سر نیزه

سر نیزه

مثل پیغمبری سر نیزه , وه چه دل می بری سرنیزه

باز هم ازنگات می ترسند , تو خود حیدری سر نیزه

همه جا من سر تو را دیدم , گاه دوری و گاه هم نزدیک

گاه پیش علیِّ اکبر و گاه , در بر اصغری سرنیزه

چشم ازروت بر نمی دارم , از سر زخم خورده ات حتی

هر چه باشد برادرم هستی ,از همه برتری سرنیزه

چه نیازم به اینکه در این راه , بنشینی بروی دامانم

گرچه بالانشینی اما باز , در بر خواهری سرنیزه

بعدتو ای برادرم دیدی , کعب نی ها مرا نشان کردند

خواهرت که شبیه محتضر است , تو بگو بهتری سرنیزه؟

تاسرنیزهماه را دیدم , یاداشک ستاره افتادم

گفتم عباس جان کجارفتی؟ , رفتی آب آوری سرنیزه؟

اکبروقاسم وحبیب وزهیر , چقدر دور تو ستاره پُراست

ساقی ات هم که هست , کی گفته که تو بی یاوری سر نیزه

خطبه خوانی بپای من اما , از کنارم تکان نخور باشد؟

تو که باشی دگر نمی ترسم , سایه این سری سر نیزه

  مهدی نظری

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا