امیرمؤمنان
یک عده می گویند رب، یک عده انسانش
یک قوم عبدش خوانده و یک قوم سبحانش
از کعبه می دانم که آدم در نمی آید
حیدر خدائی می کند با دین و ایمانش
مولا به دور فاطمه مست طواف است و
زهرا میان عرش ، پیچیده علی جانش
احمد شب معراج با حیدر سخن می گفت
هر جا خدا را دیده بود از قبل و الآنش
هر شب دم میخانهء او مست می کردم
یک شب سپرد ارباب، دستم را به سلمانش
خرما فروشی هم برای دوستش کرده
میثم نرفت امروز … او رفته به دکانش
شوق نجف دارم ولی آلوده دامانم
امشب قرار غسل دارم زیر بارانش
حیف است ذکری غیر یا الله و یا حیدر
وقتی که می آیم حرم در زیر ایوانش
جانم به قربان علی و چار فرزندش
جانم به قربان ضریح و چار گُلدانش
حیدر به روی شانه اش انداخت مَشْکَش را
عباس اما مشک را دارد به دندانش
آن سمت عمو در پشت نخلی گیر افتاده
این سمت، گفتند العطش لب های طفلانش
بر حرمله لعنت که از نزدیک تیر انداخت
برحرمله لعنت که مسموم است پیکانش
بر روی سرنیزه سر عباس می چرخید
وقتی که زینب در حرم میسوخت دامانش
رضا دین پرور