بابِ مرادی
تو جوادی , همه ی خلق گدایان تواند
بسکه آوازه ی تو در همه جا پیچیده
پر شده کیسه ی ما قبلِ گدایی کردن
گوشهای تو تقاضای گدا نشنیده
خواستم در بزنم در به روی من وا شد
جودِ تو کار گدایی مرا آسان کرد
قبل از آنی که تقاضای مداوا بکنم
چشم تو درد مرا دید و خودش درمان کرد
هیچ جا رو نزدم غیرِ درِ خانه ی تو
من به دستان پر از جود تو عادت کردم
اصلا انگار که فامیل تو هستم آقا
با گداییِ تو احساس سیادت کردم
دل من تنگ شده باز حرم می خواهم
کاظمینی بده و دست گدا را پر کن
نکند صحن تو یک ثانیه خلوت بشود
پس همیشه حرمت را ز گداها پر کن
باز کن بابِ مرادی به روی نوکر خود
تا بیایم وسط صحن تو هق هق بکنم
تا بخوانم ز مصیبات غریبانه ی تو
تا که از داغ جوانمرگی تو دق بکنم
وای از آن لحظه که در حجره به خود پیچیدی
در عوض اهل عزاخانه ی تو رقصیدند
ناله ی واعطشایت همه جا را پر کرد
گوش ها ناله ی جانسوز تو را نشنیدند
با غریبانه ترین شکل , تو فریاد زدی
در عوض همسر بی رحم تو بر دف می زد
دست و پا می زدی و دست تو را هم نگرفت
کِل کشیدند کنیزان تو … او کف می زد
تشنه بودی و کسی آب به دست تو نداد
حال تو لحظه به لحظه بد و بدتر می شد
یک نفر خواهش چشمان تو را ریخت زمین
لب تو خشک , ولی خاک زمین تر می شد
روضه ی تشنگی ات قلب مرا پرپر کرد
با همین بال شکسته بروم کرب و بلا
شدت بی نفسی ات نفسم را برده
بازدم ها شده ذکر تو و دَم کرب و بلا
عطشت ارثیه ی جدّ غریبت شده است
پس نفس های دمِ آخر تو روضه ی اوست
اصلا انگار که گودال , مجسّم شده است
اصلا انگار که بر روی زمین خونِ گلوست
وای از آن لحظه که گودال عطشناک شد و …
خون جدت به زمین ریخت و سیراب شد و …
از دلِ ریگِ بیابانِ بلا خون جوشید
از ترک های لب او دل سنگ آب شد و …
داغ او شعله شد و زد به دل خورشید و …
همه جا را ز غمش کوره ای از آتش کرد
شاه , بر روی زمین بود و سرش بر نیزه
مادری گوشه ی گودال , برایش غش کرد
رضا قاسمی