شعر شهادت حضرت عبدالله بن الحسن (ع)

جانم حسن

افتاده باز کار به دستِ کریم ها
مارانوشته اند گدا از قدیم ها
شانه زده به زلف کمندی نسیم ها
باید کشید نازِ نگاهِ یتیم ها

دستِ دعا به خاکِ قدم های او بزن
عبدِ خداست کودکِ ده ساله حسن

ده ساله بود قامتش اما وقار داشت
بالایِ چشم خویش دوتا ذوالفقار داشت
مثلِ ابالحسن سخنش اقتدار داشت
بر یاریِ عمو جگری بی قرار داشت

شهر مدینه با پدرش عهد بسته بود
از کودگی کنارِ بزرگان نشسته بود

با چشمِ خویش رفتنِ عشاق دیده بود
شش ماهه هم به فیضِ شهادت رسیده بود
او را عمو به بندِ محبت کشیده بود
دستش به دستِ عمه قامت رشیده بود

بوسید دست عمه به او التماس کرد
جان کند تا زخیمه خودش را خلاص کرد

پایِ برهنه جانب گودال می دوید
در بین ازدحام عجب موقعی رسید
فریادهای مادرت ِ سادات را شنید
فوری حسین پیکر او در بغل کشید

می خواست تا که ضربه نبیند ولی نشد
نیزه به پهلویش ننشیند ولی نشد

لعنت به حرمله گلویِ تشنه باز شد
این خون به رویِ چشم حسین چاره ساز شد
اصلا تمام کشتن این طفل راز شد
اما مقابل پدرش سرفراز شد

می خواست دست وپا بزند نیزه ها نذاشت
بابایِ خود صدا بزند نیزه ها نذاشت

در قتلگاه هر دو بدن زیرو رو شده
نیزه به رویِ نیزه به پیکر فرو شده
با پنجه های گرگ تنش جستجو شده
عریان به دستِ لشگرِ بی آبرو شده

مقتل نوشته با عجله مو کشیده اند
مثل کبوتری سر او را بریده اند

در قتلگاه روی تن او قدم زدند
با نعل تازه هر دوبدن را بهم زدند
یک عده جا نبود اگر ضربه کم زدند
بر نیزه جسم بی سر او چون عَلَم زدند

زینب گرفته دست به سر می کند نگا ه
درهم شده حسین و حسن بین قتلگاه
 قاسم نعمتی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا