خوشهء چشم سیاهت
خوشهء چشم سیاهت بار دارد می دهد
مجمر دستان تو افطار دارد می دهد
مستی شاءن نزول آیه های خنده ات
دست جبریل امین هم کار دارد می دهد
میشود حتی شراب این روزها شرعاً حلال
حال خوبی باده ات انگار دارد می دهد
صف کشیدند عاشقانت بر در بیت الولا
میثم تمار گویا دار دارد می دهد
مزهء خرمای نخلستان حیدر محشری است
خوردنی تر میشود وقتی که طعمش کوثری است
تا می افتد راه معراج نگاهت بر افق
می زند خورشید هم انوار ِ هر روزش به ذُق
می رسد نام تو از بالا و می خندد علی
می دهد زهرا به دستان ملائک مُشتلق
کوچه ای را که از آن داری گذر یک صبحِ زود
می شود هر صبح زود از عطر گیسویت قُرُق
ابروی پیوسته ات دائم گشایش می کند
پس دگر جایی ندارد غصهء جمعی عُنق
می رسد روزی ماهم با خلائق پشت در
هرچه طولانی شود صف، مزه دارد بیشتر
سائلت را همنشین مهر و ماهش می کنی
هرچه هم سرکش، سر آخر سر به راهش می کنی
بخت برگشته ترین ها را حسابی می خری
بوسه هرکس زد به پایت پادشاهش می کنی
کمتر از ایوان چشمانت به یوسف خیره شو
قبله را گم می کند وقتی نگاهش می کنی
اصلاً از چشمان تو افتاده یوسف، پس نگو
مثل گیسوی سیاه خودت داری سیاهش می کنی
ای که در دنیا قدوم تو مشرف میشود
خضر وقت عاشقی تو مکلف میشود
می پَرد بر آسمانت صبح تا شب یاکریم
می رسد شور تو از افلاکیان، ماها کریم
وحی شد حی علی خیرالعمل پس واجب است
از سحر، بعد اذان یک عمر ذکر یا کریم
یا کریم العفو شبهای تو چیز دیگری است
پس به لطفت هست با ماهم خدا فردا کریم
رد شدن از برزخ و دوزخ که کاری سخت نیست
سفره داری در بهشت و ما خدا را شاکریم
بر سر مهمان خود هرشب توقف می کنی
کیف دارد لقمه ات وقتی تعارف می کنی
آنقدر که پیش پایت رفت و آمد می شود
لحن خواهش کردن مردم زبانزد می شود
حاتم طایی می آید رد شود از کوچه ات
می رود چندین قدم بعداً مردّد می شود
راه می آید دلت از بسکه با درمانده ها
حرف ما بیچاره ها دل می رباید می شود
ما که کمتر از جزامی های شهرت نیستیم
گر نیایی برسر ما حالمان بد می شود
از سر انگشت تو از بس شهد می ریزد زمین
مطمئنم که قدمگاه تو مشهد میشود
هرکسی از سلسبیلت جرعه آبی خورد، بُرد
قاسم از کندوی لبهایت عسل که بُرد، بُرد
محشری و نسل در نسلت حسن اندر حسن
امر کن در لشکر عشق تو می پوشم کفن
میدهد جان تیغ ابرویی که داری در غلاف
وقت تار و مار عشاقت بیا گردن بزن
تو ستون صبری و هرگز نخواهندت شکست
صلح رو در روی تو جنگ است، جنگ تن به تن
کی شود بن بست راه پیش رویت، هیچ وقت
می خورد چشمان تو گرچه به کوچه دائماً
طعنه ها زخم دلت را بد نوازش کرده اند
تیرها انگار با تابوت، سازش کرده اند
می کُشی ما را میان روضه گاهی وقتها
می رود از دست عنان روضه گاهی وقت ها
تیرها خود را می اندازند با سر بر تنت
درد می افتد به جان روضه گاهی وقت ها
پیش چشم زینب و عباس افتادی چرا؟
بند می آید زبان روضه گاهی وقت ها
یک نفس گفتم حسن، صدبار گفتم یاحسین
خرج دارد امتحان روضه گاهی وقت ها
رفتی و فرصت برای خواندن چاوش نشد
آخر این شاهنامه باز آقا خوش نشد
رضا دین پرور