دلبر تو باشی باید از دلبر بخوانم
شرک است اگر نام کس دیگر بخوانم
رفتم به کرسی ادب تکیه کنم تا
مدح تو را از روی آن منبر بخوانم
قرآن به روی چشم جانم باز کردم
تا اینکه معنای تو را بهتر بخوانم
باید که تاویل تو را ” حیدر” بدانم
یا اینکه در تفسیرت از کوثر بخوانم
وقتی ولی الله و عین الله هستی
یعنی که با هر ذره ای همراه هستی
ابن الصفا ابن السخا ابن الکریمی
برگ خلاصی از منیّت از جهیمی
در عقل و روح و جسم ما با ما سهیمی
هادی جان هایی هدایت را زعیمی
با گنبدت خورشید را هم محور کردی
با صحن هایت بانی دارالنعیمی
وقتی که تو مولای شاه عبدالعظیمی
هم سامرا هستی و هم در ری مقیمی
در جان ما بر مسند عزت نشستی
نرخ کرامت را در این عزت شکستی
ما را هدایت بی نهایت کرده ای تو
اصلا هدایت را هدایت کرده ای تو
شاهی و تخت شاهی ات قدری حصیر است
بر تکه ای از نان کفایت کرده ای تو
با زندگی خویش قرآن خدا را
یک دور, از اول حکایت کرده ای تو
از عرش بالاتر زدی ای حامل عرش
آنقدر که در خود درایت کرده ای تو
بابا بزرگ مهدی زهرا نگاهی
بر این من دلبسته بر دنیا نگاهی
ای دل اگر امسال سامرّا نرفتی
یعنی که پایین ماندی و بالا نرفتی
ای قطره از چه در پی دریا نرفتی؟
بیچاره… زیر سایه ی طوبا نرفتی
تا کربلا رفتی و برگشتی به خانه؟
پر زد دلت تا سامرا اما نرفتی؟
یک جای کارت لنگ میزد که آقا
برگ براتت را نزد امضا نرفتی
من دوست دارم تا به سامرّا بیایم
برگ براتم را بزن امضا بیایم
جعفر ابوالفتحی