دلشوره ای افتاده در جانم برادر
غمگینم وسر در گریبانم برادر
حس بدیدارم, عجب دشت عجیبی ست
مبهوت سِحر این بیابانم برادر
یک دشت مرد اجنبی دورو بر ماست
اینجا مزن خیمه , هراسانم برادر
درکاروانت دختران بی شماری ست
می ترسماز آینده ؛ حیرانم برادر
جایی برای بازی طفلان تو نیست
دلواپس ِخار مغیلانم برادر
صحرای محشر پیش این صحرا بهشت است
خشکیده لبهای غزل خوانم برادر
دست دخیل خارهای ِ دشت رفته
سمت ضریح پاک ِ دامانم برادر
بادی جسارت کرد و خلخالم تکان خورد
تشویش دارم, دل پریشانم برادر
آن نامه های بار اُشتر را نشان ده
با حُر بگو در کوفه مهمانم برادر
با زینبت دنیا سرِ سازش ندارد
مظلومه یمعروفِ دورانم برادر
از کودکی با درد ِ چشمم خو گرفتم
در گریه کردن پیر کنعانم برادر
وحید قاسمی