شعر روضه تخریب قبرستان بقیع
مینویسم کمی از لحنِ گرفتارِ بقیع
کمی از حالِ خودم , ساحتِ خونبارِ بقیع
زائری خسته و سَرگشته و بیمارِ بقیع
میگذارد سَرِ خود را , سَرِ دیوارِ بقیع
لَعنتُ اللّه به اولادِ ابوسفیان ها
شِمرها , حرمله ها , در همه ی دوران ها
خواست آرام بگیرد دلِ بارانیِ او
رنگِ اِحرام بگیرد دلِ بارانیِ او
زِ لبش کام بگیرد دلِ بارانیِ او
ختمِ انعام بگیرد دلِ بارانیِ او
چوبِ نامرد رسید و به سَرَش خورد ولی…
دست کوتاه نکرد از کَرَمِ خوانِ علی
باز هم رو به بقیع , گریه کنان… بی تابی
دست بَر سینه , دو تا چَشم , پُر از بی خوابی
نه حَرَم , گنبد و گلدسته , نه حوضِ آبی
قبرِ اولادِ علی بود و شبی مهتابی
اشک میریخت , به لب ذِکرِ ”حسن جانی” داشت
خاطراتی زِ سَفَرهای خراسانی داشت
ناگهان مرغِ دلش راهیِ مشهد شد و بعد…
از دَرِ “شیخِ طبرسی”ِ حَرَم رَد شد و بعد…
سخت , مشغولِ «أَأَدْخُلْ به محمد؟» شد و بعد…
اشک , بینِ حَرَم و چَشمِ تَرَش سَد شد و بعد…
السّلام حضرتِ سلطان , به فدایت پدرم
سال ها در پِیِ این بارگهت دَر به دَرَم
اشک میریخت , کمی دردِ دلش وا میکرد
وسطِ گریه ی خود , طرحِ معمّا میکرد
زیرِ لب “آمدم ای شاه” که نجوا میکرد…
دلش آرام شد و خوب تماشا میکرد
چه حریمی و عجب صحن و سرایی آقا
تو مُلَقّب به غَریبُ الغُرَبایی آقا…؟
نوبتِ جامعه شد , لحظه ی دیدار رسید
وقتِ دل دادنِ بَر حضرتِ دلدار رسید
راه را باز کن ای گُل , به دَرَت خار رسید
باز هم زائرِ آلوده ی هر بار رسید…
بینِ این جامعه ی گرم , دلش پَرپَر شد
بُرد نامِ حسن و… باز دو چشمش تَر شد
داشت اطرافِ حَرَم , مرثیه خوانی میکرد
اشک ها از دلِ او خانه تکانی میکرد
وسطِ گریه کمی یادِ جوانی میکرد
پیشِ اربابِ خودش چربْ زبانی میکرد
دست دَر پنجره انداخت , که آرام شود
مثلِ یک مرغِ نشسته به سَرِ بام شود…
آه… از خواب پرید و جگرش تیر کشید
چند تا صورتِ قبری که به تصویر کشید…
فکر او دستِ قضا بود , به تقدیر کشید
خواب هایش همه انگار به تعبیر کشید
زیرِ لب گفت: «حسن جان به خداوند قسم,
میشوی صاحبِ یک گنبدِ زیبا و حَرَم…
پوریا باقری