شعر ولادت امام حسن(ع)
به نام مجتبی اینک قلم رقصد به دستانم
حسن غسال و آبش می , خودم هم جسم بی جانم
گهی گریان و نالانم , گهی خوشحالم و خندانم
چه کرده عشق او با من نمیدانم نمیدانم
“دمی با دوست در خلوت , به از صد سالِ ویرانم”
“من آزادی نمیخواهم که با یوسف به زندانم”1
دلم بستان مهرش را ز بوی یاسمن سازد
بتم تمثال حیدر را ز تمثال حسن سازد
عجب نَبوَد که از شوق وصال باده ی نابش
پیِ پیمانه را این سر ز موی خویشتن سازد
نخواهم تاج زرینم, نخواهم کاخ و ایوانم
“من آزادی نمی خواهم که با یوسف به زندانم”
اگر دست حسن ساقی است با پیمانه می میرم
وَگر بت , ماه روی اوست در بتخانه می میرم
اگر از دست او افتد غذا بر نووک منقارم
من آتش می کشم پر را میان لانه می میرم
میان بیت الاحزانم , سپیدم, چشم کنعانم
“من آزادی نمی خواهم که با یوسف به زندانم”
اگر خضر بقا در من دمد از روح و ریحانش
نخواهم عمر شیرین را به عشق روی خندانش
ز لبهای حسن دارم کلام معجز آسا را
بگو شعر مرا خالق گذارد بین دیوانش
چه می خواهی بگویی شاعر شوریده می دانم
“من آزادی نمی خواهم که با یوسف به زندانم”
اگر دام است عشق او و دانه مهر صیاد است
تمام زندگانی در گلستان عمر بر باد است
ندارم ادعای خاک بودن بر درش هرگز
که در طرز غلامی کردنم صد عیب و ایراد است
ز درد او پریشانم چو موی مستمندانم
من آزادی نمی خواهم که با یوسف به زندانم
جعفر ابوالفتحی
1. از حضرت سعدی