غرق طلوع تو
غرقِ طلوعِ توست، شب انتظار هم
مست از شرابِ رؤیتم؛ اما خمار هم
گلدستهام؛ خراب؛ ولی دائمُالاَذان
ای أشهدت سرودِ لبم در مزار هم
از بینوازشانِ یتیمم؛ ابوتراب !
پایی بکش به روی سر این غبار هم
ای وحی ! اگرچه مفتخرم از کتابتت
از لکنتِ زبانِ غزل شرمسار هم
از ابرهای هر نفست خُطبه میچکد
از چشمِ شاعرت کلمات قصار هم
از خاکِ پای عین شفایت که بگذریم
هوی مسیح، میوَزد از ذوالفقار هم
در شیهههای اسبِ تو «هَلمِنمُبارز» است
دشمن هراس دارد از او؛ بیسوار هم
خرمافروشِ نخلِ تو ایمانفروش نیست
نفروخت شهدِ نام تو را پای دار هم
در انزوای خانهنشینت نبردهاست
شیر است، شیرِ زخمی پشتِ حصار هم
تنهاترین قصیدهی دنیای شعرکُش !
در یاریات سروده نشد یک شعار هم
ای عمرِ غصهی دلت از نوح، بیشتر
شصتوسهی تو پیرتر است از هزار هم
نشناختند قدر تو را آن زمانیان
ای ناشناس ! مردم این روزگار هم
رضا قاسمی