شعر شهادت امام صادق (ع)
پیرمرد غریب
شهر مدینه باز فضایش گرفته بود
تاریک و سرد و آب و هوایش گرفته بود
حرمت شکسته گشت دوباره ز یک غریب
مردی که شعله بین سرایش گرفته بود
مردی که پیش دیده ی طفلان و همسرش
از بغض گریه , آه… صدایش گرفته بود
پایش برهنه کرد و به دستش طناب بست
عمامه از سر , از تن عبایش گرفته بود
پای پیاده پشت سواران به نیمه شب
او می دوید و خار به پایش گرفته بود
پیش نگاش خاطره ای زنده شد , دلش
بر عمه ی اسیر بلایش گرفته بود
هر مرتبه که خورد به صورت به روی خاک
با یاد کوچه آه و نوایش گرفته بود
می خورد تازیانه و می گفت : ” مادرم…
این تازیانه ها به کجایش گرفته بود ؟ “
. . . . . .
وقتش شده کنار سه تا مثل خود رود
خاک بقیع جای برایش گرفته بود
هر شب پس از فراق پدر گوشه ی اتاق
طفلش چراغ بهر عزایش گرفته بود
رضا رسول زاده