یا امام رضا(ع)
گاه گاهی سختی فولاد می آید به کار
گاه اشک کورِ مادر زاد می آید به کار
دل همان سنگی است که نقش و نگارش را فقط
تیشهء معمار گوهر شاد می آید به کار
نام شیرین تو را از بس که بردم ،یافتم
آنچه را در دکّهء قنّاد می آید به کار
آتش محشر خنک می گردد از چشم ترت
آب سقّا خانه در مُرداد می آید به کار
من فقط کافی است مهمان تو باشم، پیش تو
لقمه ای هم کز دهن افتاد می آید به کار
هر کسی در بارگاه حق مؤیّد می شود
خاکِسار عالم آل محِمّد می شود
در طواف مرقدت حاجی شدن زیباتر است
در نماز صحن، معراجی شدن زیباتر است
قصد اگر خاک قدوم زائرانت بودن است
در کلاف فرش نساجی شدن زیباتر است
در کنار ضامن آهوی سرگردان شدن
این سگِ بیچاره را ناجی شدن زیباتر است
با همان تیر و کمانِ چشم خود ما را بزن
با کمانِ شاه، حلّاجی شدن زیباتر است
چون کلوخی که به زیر پای تو قیمت گرفت
سنگ نایابِ سرِ تاجی شدن زیباتر است
حضرت سلطان محبت کلید موزه را
تا ببینم با دو چشمم معدن فیروزه را
بار برمی دارم و تا سر حَدِ جان می برم
با غمت تا آسمان چشم، باران می برم
بر سر هر پشت بامی پر زدم، سنگم زدند
پس اثاثِ خانه ام را کنج ایوان می برم
خیر امواتم برای زائرانِ بین صحن
می روم ادعیّه با یک جلد قرآن می برم
از نبات مشهدت سوغات هر جا برده ام
مثل این باشد که پیراهن به کنعان می برم
هدیه ای قابل ندارم پیشکش سازم،فقط
دستهای خالی ام را پیش سلطان می برم
طفل در آغوشِ آن مادر ،دمِ بابُ الجواد
حاجتی بوده که سال پیش آقا وَعده داد
آشنا کن با عطایت این فقیری را که هست
پُر ز باران کن زمینِ این کویری را که هست
مستیِ ما پیش تو واجب تر از نان شب است
خمره ای از باده کن نان و پنیری را که هست
کاسه ای هستم که از خاک تو معماری شدم
نذر سقّاخانه کردم این خمیری را که هست
اهل ایرانم، به این می بالم از آل علی
روی چشمم جای دادم این سفیری را که هست
خلق مشغول طواف کعبه، من مشغول تو
مُستجار من نظر کن مُستجیری را که هست
ریسه ای دارم که با اشکم کلافش می کنم
گیسوانت را خودم با شانه صافش می کنم
تا می آید نام تو، تمجید بیرون می زند
از رکاب ناقه ات توحید بیرون می زند
گاه می گویم رضا و گاه می گویم خدا !
بس که از لبهای من تردید بیرون می زند
اِذن وقتی که نیاید از تو بر نقّاره ها
مانده ام، آن روز کِی خورشید بیرون می زند
نا امیدی که کُلاهش در حرم افتاد، دید
از شعاع گنبدت امّید بیرون می زند
طبق عادت، عاشقت هر روز، رأس هشتِ صُبح
بوسه از عکس حرم که چید بیرون می زند
ناله کردم یا رضا، ناله زدی جانم حسین
طبق دستور تو صبح و شام می خوانم حسین
زخم شد پلک ترت از بس که گفتی: آه ، آه
یاد آن سر که به روی نیزه رفته بی گناه
می کِشد آتش به جان خواهری آشفته حال
ضربه های خنجر کُندی میانِ قتلگاه
روضه می خوانم برایت، پس بیا و گوش کن
((یک زن تنها و یک صحرا پُر از تیر نگاه))
بار سنگین امامت را به منزل می برد
شانه ای مجروح که ، با کعب نِی گشته سیاه
تازیانه خورده ها را میهمانی می برند
با دلی آغشته در خون، با لباسی راه راه
مصرع بعدی بماند کربلا ، صحن حسین
حسین قربانچه