شعر عيد مبعث

آرزویم زیارت است

آنچه در دل بود هوس دارم

هوس او به هر نفَس دارم

مبریدم ز کوى او به رحیل

کاروانى پر از جرس دارم

 

بى مغیلان هواى کعبه چه سود

در رهش میل خار و خس دارم

 

گر شوم صید ابرویت, سوگند

رغبت گوشه قفس دارم

 

آنچنانم به زلف تو دربند

نه ره پیش و راه پس دارم

 

آرزویم زیارت است بیا

دل مهیّاى غارت است بیا

 

بى تو روح الامین چه سود دهد؟

بى جمالت یقین چه سود دهد؟

 

دستگیرم نباشد ار شالت

لفظ حبل‏المتین چه سود دهد؟

 

گر نباشد على خطیب دلم

خطبه متّقین چه سود دهد؟

 

گر تو چوپانى مرا نکنى

لقبى چون امین چه سود دهد؟

 

نرود گر سرم به مقدم دوست

پینه ‏هاى جبین چه سود دهد؟

 

بى عروج تو بهر من هر شب

دست, کوتاه و بر نخیل, رطب

 

کو خلیلى که نار باز شود

در لطف از کنار باز شود

 

امر کن دلبر خدیجه پسند

تا دلم سوى یار باز شود

 

در مقامى که شاهد است على

کى لبم سوى کار باز شود

 

گر, به غم مونس توأم اى کاش

درِ غم صدهزار باز شود

 

تو, به دارم کشى و من ترسم

نکند حبلِ دار باز شود

 

کاش من هم قتیل تو باشم

یا که ابن‏السبیل تو باشم

اى سقایت به دوش تو ارباب

تشنه‏ام تشنه پیاله آب

 

دیده شد جویها تماشا کن

رفت خاکسترم مرا دریاب

 

همه جا صُنع گوشه لب توست

پس چه حاجت که بینمت درخواب

 

اى که پیچیده‏اى به حب على

«قم فأنذر» که سوخته محراب

 

دل قوى‏ دار, مرتضى دارى

نفْسِ تو کرده ‏اند فصل خطاب

 

صوت حیدر چو گشت رشته وحى

بالها سوزد از فرشته وحى

 

کهف من خانه گلین شماست

کلب این خانه مستکین شماست

 

دین تو گر شکستن دلهاست

دل من بیقرار دین شماست

 

آنچه معراج مى‏برد ما را

خطى از صفحه جبین شماست

 

فرع بر اصل خود رجوع کند

زوجم از مانده‏هاى تین شماست

 

چهارده نور اگر یکى دانم

دل من از موحدین شماست

 

اى به ارض و سماء, نور نخست

عرش را محدقین, سلاله توست

 

کوه نور از پگاه تو پر نور

صد حراء در نگاه تو مستور

 

زادگاه على است قبله تو

قدس, کى بود, کعبه معمور

 

تا امامت کند زکات و رکوع

صبر کن تا غدیر و وقت حضور

 

مرتضى شاهد تو و جبریل

کیست غیر از على حضور و ظهور

 

با «اَرِحْنى» بخوان بلالت را

تا کند نام تو ز سینه عبور

 

مرتضى منتهى رسالت توست

امر بر حب او عدالت توست

 

اى رها گشته‏ ات به عالم تک

 

اى گرفتارت انس و جن و ملک

وعده یک دو بوسه مى‏خواهم

 

تا بسنجم عیار قند و نمک

اى که گفتى ز یوسفم «اَمْلَح»

 

ناز کن تا زنم به ناز محک

رب تویى مالک حیات تویى

 

کافرم گر کنم به مُلک تو شک

پیش از این بر لبت دعا بودم

 

استجابت شده دعا اینک

پى یک بوسه حلال توام

 

گوییا کاسه سفال توام

اى به تأدیبِ بنده به ز پدر

 

وى به ما مهربانتر از مادر

اى علمدار حُسن تو حمزه

 

وى سفیر ملاحتت جعفر

غزوه موى توست در دل من

 

حال اسیر توأم بکُش دیگر

دخترت را بخوان که پاک کند

 

خون ز تیغ دو پهلوى حیدر

تا کند پاک جاى این احسان

 

مرتضى خون ز پهلوى همسر

غیر احسان جواب احسان نیست

کار حیدر به غیر جبران نیست

 محمد سهرابی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا