از فرط ضعف
از فرط ضعف, دست به دیوار برده ام
در کودکی شیبه زنی سالخورده ام
چشمان کوچکم دگر تار می روند
از بسکه زخمهای تنم را شمرده ام
بابا تن سه ساله ی تو درد میکند
و من به پیش عمه شکایت نبرده ام
دندانهای شیری من را شکسته اند
آن لحظه ای که دل به صدایت سپردهام
هی درد من کشیدم و از ترس دشمنان
با ترس زانوان خودم را فشرده ام
بابا ببخش که نیمه رمق حرف میزنم
چند روز میشود که چیزی نخورده ام
*****
هی غم کنار راس تو تکثیر میشود
هی دخترت کنار سرت پیر میشود
هی حرمله به چشم ترم آب می دهد
گهواره را جلوی رباب… تاب می دهد
بابا بیا که کل تنم درد می کند
گوشم , لبم , سرم , دهنم درد میکند
بابا کبودیهای تنم را تو دیده ای؟!
لکنت زبان گرفتن من را شنیدهای؟!!!
عمه به محض پا شدنم گریه میکند
چیزی مگر ز مادرتان ارث برده ام؟
حالا گرفته ام که چه ها مادرتکشید؛
از درد استخوان کمر جان سپرده ام
این گوشه ی خرابه کجا مقتل من است
من در همان قضیه ی گودال مردهام…
نیما نجاری