الٰهی لا تَرُدَّ حاجَتی
طلوعی نیست تا دلخوش به فرداها کنم خود را
چراغی نیست تا راحت از این سرما کنم خود را
تمام بندِ انگشتانِ دستم یخ زد از دوری
توانی در نفس هایم نمانده ، ها کنم خود را
من آن بیدم که مجنونبودنم را جار خواهم زد
چگونه در نگاه این و آن حاشا کنم خود را
به جرم سوختن از داغِ تو ، پروانه طَردَم کرد
دلت می آید اینگونه تک و تنها کنم خود را
کسی در شهر ، تابِ ناله هایم را نخواهد داشت…
همان بهتر که شبها راهی صحرا کنم خود را
مرا از دستِ مَنمَن کردنم راحت کنی ای کاش
وگرنه با ” مَنیَّت ” عاقبت رسوا کنم خود را
من از این چشمهای خیرهسر خِیری نمی بینم…
هر از گاهی دلم می خواست ، نابینا کنم خود را
ضمیر ناخودآگاهِ مرا بیدار باید کرد
مگر از خواب رِخوَتزایِ غفلت پا کنم خود را
” الٰهی لا تَرُدَّ حاجَتی”..، تو حاجتم هستی!
جز این هر خواهشی کردم ، بگو دعوا کنم خود را
برای عاشقی سَرگشته مثل من..، بغل وا کن
مگر با گمشدن در عشق تو پیدا کنم خود را
عَلیٰ رَغمِ گنهکاری به زهرا دوستت دارم
قسم خوردم به مادر، در دل تو جا کنم خود را
تمام ذوق افطارم رطبهای علیجان است
کنار نخل حیدر سیر از خرما کنم خود را
کبوترزاده ام ، روی پَرَم مُهر نجف خورده
به دنیا آمدم تا جلد این مولا کنم خود را
دوای هر که دلمُرده است ، خاک صحن ششگوشهست
لبم را روی تربت می کشم..،احیا کنم خود را
تو را جان شهیدی که تنش پامال شد..، برگرد
همان تشنه که در سوگِ لبش دریا کنم خود را
▪️
دم مغرب..، همه رفتند..، تازه ساربان آمد…
نبودم ، پیشمرگِ خاتمِ آقا کنم خود را
بردیا محمدی