شعر شهادت حضرت قاسم (ع)
امید قبیله
دیدند عاجزند ز جنگ برابرش
ریختند بی هوا همه ی خصم بر سرش
گفتند تیغ اگر که ندارید سنگ هست
باران شروع شد به سر جسم اطهرش
از بس که سنگ بر تن بی جوشنش زدند
سالم نبود جایی از آن بال پرپرش
این لحظه های پر تنش و اضطراب را
از بین خیمه مثل عمو دید مادرش
آن بدر کاملی که امید قبیله بود
چیزی نماند تا به نفس های آخرش
آمد عمو کنار گل پاره پاره اش
زد بوسه بر تمامی اعضای پیکرش
چشم عمو همین که به پهلوی ماه خورد
تصویر شد جوانی زهرا برابرش
حالا چه سخت می گذرد لحظه های او
بالای جسم پاک عزیز برادرش
داغ تنی که زیر سم اسب ها شکست
افزوده شد به غصّه و غم های دیگرش
وقتی که دید پا به زمین می کشد جوان
افتاد یاد لحظه ی پرواز اکبرش
وحید محمدی