شعر مصائب اسارت شام

ای دل

ای دل مگر نه خاتم ماه محرم است
باز این چه شورش است که در خلق عالم است

گر ماجرای کوفه و کرب و بلا گذشت
باز این چه نوحه وعزا و چه ماتم است

گویا طلوع کرده به شام آفتاب عشق
کاشوب در تمامی ذرات عالم است

صبح ورود شام چنان تیره بد کز آن
کار جهان و خلق جهان جمله در هم است

سرهای کشتگان همه بر دوش نیزه ها
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

آن محشری که کرده به پا چوب خیزران
بی نفخ سور خاسته تا عرش اعظم است

رشک ملک خرابه نشین شد که محتشم
گفتا عزای اشرف اولاد آدم است

ویرانه و دل شب و دردانه و پدر
آری بساط عشق به خوبی فراهم است

فردا سپیده چشم در آن بزم تا گشود
بر گرد شمع دید که پروانه ای کم است

 جواد هاشمی تربت

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا