بابا حسین…
امروز با لب های خشکیده
دائم به فکر دختری بودم
بی تاب تر از روزهای قبل
دل خون طفل مضطری بودم
امروز روز سوم ما بود
ما که فدای دخت اربابیم
والله امشب تا سحرگاهان
از داغ این روضه نمیخوابیم
لب های خشک ما کجا داند
درد لبان تشنه ی او را..؟
کی میشود فهمید قدری از
درد و عذاب زخم ابرو را..؟
هرشب فقط ذکر لبش این بود:
عمه چرا بابا نمی آید؟
عمه بدان این دختر تنها
دنیای بی بابا نمی خواهد
هرشب فقط مرگ از خدا میخواست
این روزها مانند “زهرا” بود
عجل وفاتی روی لب هایش
چشمش ولی دنبال بابا بود
کنج خرابه سر به روی خاک
تازه کمی آرام شد خوابید
ناگه صدای دلبرش آمد
عطر نفس های پدر پیچید
بابا رسید , اما فقط با “سر”
با صورتی زخمی و خون آلود
چشم رقیه , بین آن “صورت”
محو لبان خیزرانی بود
حالا خرابه سرد و ساکت شد
سر را گرفت و چشم ها را بست
بعد از هزار و چند سال حالا
نام و نشانی از رقیه هست
این آخرین حرف است ای مردم:
و دختر ارباب خوبی هاست
هرکس که انکارش کند حتما
ننگی به پیشانی این دنیاست
پوریا باقری