شعر مصائب اسارت شام
برادر زینب
گرفتم از سر نی افتاب ریخته را
کشانده ام طرف جوی آب ریخته را
هزار معجر اگر داشتم همه میسوخت
نگاه کن ز روی بام عذاب ریخته را
به قصد قرب سرم را نشانه میگیرند
بیا که جمع کنی این ثواب ریخته را
حجاب پرده نشینان تو کف دست است
خدا کند که نبینی حجاب ریخته را
علی براین صفت بوترابی اش نالید
چو دید بر سر زینب تراب ریخته را
به گونه های شریفم خراش ناخن بود
کشید پیرزنی این نقاب ریخته را
ز تازیانه تن من ورق ورق شده است
دعای خیر کن ای شه کتاب ریخته را
حسین گفتم و با نیزه اش به کتفم زد
شکست بغض گلویم جواب ریخته را
رسیده ام سر سکّوی بردگان چه کنم
چگونه صاف کنم این حساب ریخته را
یزید چوب زدی بر لبش،تمامش کن
نریز روی سر او شراب ریخته را
سید پوریا هاشمی