برگ تاریخ
برگ تاریخ ورق خورده و از سر آمدخانه ای غرق خداوند مصور آمد
نیمه شب بنده ای انگار خدا را میخواندلحظه ای در نظرم ندبه ی حیدر آمد
پیرمردی که چو مجنون پی لیلایش بودبا قدی خم به در خانه ی داور آمد
غرق در حس خدا بود که ناگه دستی …باز هم درصدد فتنه ی دیگر آمد
این چه سّریست که هرکس پسر زهرا شدعاقبت نزد خداوند مکدر آمد
کوچه ها بار دگر شاهد غربت گشتندبار دیگر به سر آل علی شر آمد
دست ناپاک کسی هیزم و آتش بود وشعله هایی که بر دامن آن در آمد
بازهم دست کسی را به طنابی بستندصحنه ای شد که به تکرار مکرر آمد
رهبر دین خدا را به اسارت بردندیادم از ناله ی وا حیدر دلبر آمد
یادم از لحظه ای آمد که مادر , تنهاکوچه باریک و حرامی به برابر آمد
یادم آن لحظه ای آمد که دستی سنگینبهر گم کردن گوشواره ی مادر آمد
حرف آخر به زبانم چه مضطر آمدبرگ تاریخ ورق خورده و از سر آمد
فرشید یار محمدی