در عاشقی, تحمّلِ هجران به من رسید
سرگشتگی به کوه و بیابان به من رسید
کشتیِ دل, به نیل و فراتم به گِل نشست
از دوری ات, دو دیده ی گریان به من رسید
هر روز شعله های فراقِ تو گُر گرفت
قلبِ کباب و سینه ی سوزان به من رسید
دندان گرفته ام جگرم را که خون شده
دردی که ره نداشت به درمان, به من رسید
جانم اگر چه هدیه ی با ارزشی نبود
شکر خدا نگاهِ سلیمان به من رسید
باید فقط به سَر بزنم, چاره ای که نیست
دستی که مانده دور زِ دامان, به من رسید
گفتم که می رسی و دل آباد می کنی
آخر چه کردم این دلِ ویران به من رسید
آشفتگی به خاطر تو مَسلکِ من است
من شاکرم که حالِ پریشان به من رسید
قسمت شدند تا که مقاماتِ عالیه
زوزه کشی به دَرگهِ سلطان به من رسید
خون ها به خاک ریخت و سَرها به نیزه رفت
تا اینکه ذکرِ نابِ “حَسَن جان” به من رسید
رضا رسول زاده