تو خودت دارالشفایی
ابرها بر سقفِ ما بارانِ نمنم ریختند
در میان آشیانم یک جهان غم ریختند
خانهام را سیل دارد میبرد کاری بکن
در نگاه بچههایم آب زمزم ریختند
یک بغل واکردی و گفتند مادر خوب شد
چار طفلم بینِ آغوشِ تو باهم ریختند
تو خودت دارالشفایی پس شفایت را طلب
در نفسهایت عزیزم اسم اعظم ریختند
اشکهایم ای شکسته سینه رویت خیس کرد
سرفههایت لکه خونها را به رویم ریختند
هم نمی آید چرا زخمت چرا بهتر نشد
فضه و اسماء و زینب هرچه مرحم ریختند
چند روزی هست دارد بچهام جان میدهد
چه شده؟ انگار در کامِ حسن سم ریختند
مادرم را در بقیع گفتی چه شد با کودکت
کاش میگفتی سرت یکباره باهم ریختند
فاطمه بنتاسد حالِ عروست را ببین
بر سرِ شیرخدا چند ابنملجم ریختند
در به رویت فاطمه اُفتاد و از آن رد شدند
بار شیشه داشتی با ضرب محکم ریختند
از تو چادر خاکی و از من محاسن روی خاک
تو زمین خوردی سرِ من خاکِ عالم ریختند
ریسمان بر گردنم بود تو هم درشعلهها
تازه واردها سرِ طفلانِ ما هم ریختند
دادم از حالا برای زینبِ بی مَحرم است
آه میبیند که در گودال یکدم ریختند
نیزهها با تیغها بسیار بسیار آمدند
آب را در پیش آن لب تشنه کمکم ریختند
حسن لطفی