تکیه کوچک محله ما
تکیه کوچک محله ما
رونق فوق العاده ای دارد
تکه ای از بهشت رنگین است
گر چه تصویر ساده ای دارد
سالیانیست مردمان محل
با همین جا حکایتی دارند
نسل در نسل و یک به یک بر آن
اعتقاد و ارادتی دارند
ما خلاصه کنار این هیئت
قد کشیدیم و دیده تر کردیم
از تمام وقایع عالم
مرحله مرحله گذر کردیم
این حسینیه مقدس ما
در درون خود عالمی دارد
مطرب و مومن و فلان و فلان
از همه رنگ آدمی دارد
با تمام سلیقه ها اما
این جماعت تمام حیدری اند
هر زمان موسم عزا برسد
همه شان در مقام نوکری اند
در میان محله غوغائیست
می رسد هر زمان محرم ها
حس و حالی عجیب می آرد
علم و طبل و سنج و پرچم ها
داخل تکیه هر نفر اینجا
کار و بار مشخصی دارد
هر که با نیتی و مقصودی
گوییا کار با کسی دارد
بین این خیل دلشکسته ولی
یک نفر حال بهتری می داشت
استکان شستن عمو مهدی
شور و احساس دیگری می داشت
پیرمردی پر از محبت و عشق
روی لب بود برق لبخندش
نام شیرین یا علی اکبر ع
ذکر زیبای روی سربندش
چایی و غُلغُل سماورها
دیده های همیشه گریانش
واقعا که عجیب میچسبید
چایی از دست های لرزانش
در سر من همیشه یادم هست
یک معمای نا تمامی بود
که چرا انقدر عمو مهدی
صاحب عزّ و احترامی بود
راز این قصه را خودم یک شب
از پدر من خلاصه پرسیدم
علت حرمت عمو حل شد
پدرم گفت تا که فهمیدم
پدرم گفت که عمو مهدی
داشت یک جوان هم چو یلی
اسم او را علی نهاد و گذاشت
نام او را به عشق نام علی
پدرم تا که از علی میگفت
چهره اش در هم و مکدر شد
آنقدر گفت و گفت تا حرفش
وارد این کلام آخر شد
سال شصت و چهار از جبهه
خبری در محل پدید آمد
که میاندار تکیه ارباب
کربلایی شد و شهید آمد
پس از آن قضیه دانستم
علت انکسار رویش را
راز دست همیشه لرزان و
تارهای سفید مویش را
تازه فهمیدم ای دل غافل
که چرا قامت عمو خم بود
طاقتش در شنیدن روضه
بالاخص روضه جوان کم بود
روضه خوان های تکیه ما هم
با مراعات روضه می خواندند
فورا از مقتل علی اکبر ع
می گذشته دگر نمی ماندند
لحظه لحظه دقیق یادم هست
که شب هشتم محرم بود
روضه خوانی غریب آمده بود
جا میان حسینیه کم بود
روضه خوان روضه را مجسم کرد
که علی در دل سپاه افتاد
گریه جمعیت که بالا رفت
ناله پیرمرد به آه افتاد
روضه اش رفت تا دل لشکر
صحبت از جسم اربا اربا بود
گفت وقتی علی زمین افتاد
روی لبهاش اسم بابا بود
روضه میگفت که علی اکبر ع
ضرب شمشیر با سنان می خورد
استکان های سینی چایی
بین دستی تکان تکان می خورد
روضه خوان همچنان جلو می رفت
که حسین ع از میان خیمه رسید
السلام علیک یا مظلوم
نفس پیرمرد روضه برید
روضه میگفت با سر زانو
پدرش در بر پسر آمد
ناگهان حاضرین همه دیدند
ناله ای خسته از جگر آمد
روضه خوان گفت که پدر آنجا
رخ به روی رخ علی بنهاد
سینی چایی عمو مهدی
سرنگون گشت و پیرمرد افتاد
زینب س از خیمه ها رسید و سپس
پدر از اکبرش جدا گردید
در همان دم پدر شهید محل
وسط تکیه مان فدا گردید
اسماعیل روستائی