از خاک اگر که عــزمِ سـفر داشت فاطمه
از دَردِ بـوتُــراب , خـبر داشـت فاطمه
با چشم بسته هم ز علی چشم برنداشت
حق را چه خـوب مَـدّ نـظـر داشت فاطمه
از داغِ رفـتنِ پـدر و ظـلمِ بر عـلـی
ازبسکه سوخت , خون به جگر داشت فاطمه
ما را که بسته ایم کمر بر غلامی اش
درد است این که دردِ کمر داشت فاطمه
یک جو حیا اگر به دلـش بـود دوّمی
در خانه ی علی سه پسـر داشت فاطمه
تنها نـداشت اشکِ روان چشم سالمــش
سیلابِ خون به چشم دگر داشت فاطمه
پـیوسته بود ناله ی او “وای مُحـسنم”
وقــتی نـظر به جانـب در داشت فاطمه
آنجا که کار هر نَفَـسش , خَـلقِ خِیرِ بود
آهـش به حال خلق ضـرر داشت فاطمه
جوشنِ کبیرِ شـیرِ خُـدا بود و وقت جنگ
کِی حاجتی به حملِ سپر داشت فاطمه ؟
از دستِ ریسمان خدا , بند , بـاز شــد
چادر به قـصدِ رزم چــو برداشت فاطمه
از مهلکه , علی به سلامت به خانه رفت
از بس که وقـتِ حمـله هنر داشت فاطمه
عجّل وفاتی اش به پدر کرد مُلـحقــش
چون که دعـــاش , زود اثـر داشت فاطمه
محمّد قاسمی