مردی غریب افتاده بود و دست و پا میزد
زیر هجوم تیر ، مادر را صدا میزد
یک نانجیب از دورتر میآمد و هربار
با نیزه ای بر پیکر او بی هوا میزد
خواهر دوید از روی تل تا بین گودال و…
از سوز سینه ناله ی وا غربتا میزد
میدید از بالای مقتل ، نانجیبی با…
نیزه به پهلوی غریب کربلا میزد
یک لحظه رعدی زد نگاه خسته ی زینب
نبضش از این گودال خونین تا کجا میزد
یک روز هم در کوچه ای باریک ، نامردی
بدجور سیلی بر رُخ خیرالنسا میزد
اینجا اگر هفتاد و چندی یار ما بودند
آنجا زنی تنها دم از شیر خدا میزد
بابا چهل سال از غم کوچه به خود میگفت
کفتار پیری داشت زهرای مرا میزد
زینب به فکر مادرش بود و ته گودال
مادر کنار جسم بی سر ضجه ها میزد
زهرا گرفته دست بر پهلو و بازویش
خون خدا هم پیش چشمش دست و پا میزد
پوریا باقری