شعر مصائب اسارت كوفه
سالار زینب
کاش شام غم من را تو سحر گردانی
جنگ خونین مرا غرق ظفر گردانی
غصه ای نیست اگر زیور من غارت شد
چادر سوخته را کاش که برگردانی
وسط شهرعلی دخت علی هو میشد
پدرم را نکند تا که خبر گردانی
منم و اینهمه بچه وسط اینهمه لات
دارم امید خودت دفع خطر گردانی
پیش من با سر پاکت همه بازی کردند
به خدا کشت مرا غصه سرگردانی
یا بیا در بغلم یا که مرا ذبحم کن
تا سرم را روی نی بین گذر گردانی
سید پوریا هاشمی