از کوچه شد شروع مصیبت، کلام سوخت
شعرم شرر گرفت و قلم پا به پام سوخت
از شورش جهنم و شرّ شراره ها
در یورش ستم، در دارالسلام سوخت
آن چادری که پیش خدا احترام داشت
پیش نگاه مردم بی احترام سوخت
وقتی که دست های یدالله بست شد
آهی کشید فاطمه در ازدحام، سوخت
با تل هیزمی که در آن کوچه جمع شد
آتش گرفت خانه و تا پشت بام سوخت
اتش گرفت آن در و بعدش لگد که خورد
با میخ داغ زندگی یک امام سوخت
شاعر حیا کن از علی و بیشتر نگو…
اما بگو که محسن علیه السلام سوخت
لعنت به آن کسی که لگد زد به برگ یاس
جانِ علی ز ضربه آن بی مرام سوخت
آن حیدری که ذکر نجات خلیل بود
با غم نظاره کرد و گلستان تمام سوخت
بیتی که سرپناه سر ذوالفقار بود
در شعله های آتش یک انتقام سوخت
احراق باب خانهء خورشید شر شدو
والشمس تا قیامت کبری مدام سوخت
هرکس سراغ این غزلم را گرفت و گفت:
«پس شاعرش کجاست؟» بگو والسلام.. سوخت
عماد بهرامی