فاطمه قلبش شکسته
ساکت و آرام دارد اشک می ریزد زنی
در خیالش نیست حتی خواهشِ ابراز هم
مادری مانندِ هرشب بغض کرده کوچه را
مادری مانندِ هر شب درد دارد باز هم
در دلش آتشفِشان دارد ولی خاموش و سرد
شهراز سوز صدایِ فاطمه شاکی شده است
چادرش را چند روزی هست پنهان کرده ست
چادری که مثلِ رنگِ صورتش خاکی شده است
دست هایش سخت بالا میرود این روزها
باز اَمّا شانه می گیرد به مویِ دخترش
صورتش را باز می پوشاند از چشمِ همه
بیشتر از بچه ها از چشم هایِ شوهرش
دست هایِ آسِمان رفته است سویِ آسِمان
در قنوت اش اشک می خواند بدونِ واهمه
اولین بار است فکرِ مردمِ این شهر نیست
یک دعا دارد فقط ” عجّل وفاتی فاطمه “
روزهایِ آخر است و حالِ خانه خوب نیست
زانویِ غم را بغل کرده علی این روزها
فاطمه قلبش شکسته درد دارد باز هم
درد دارد این عیادت هایِ جنگ افروزها
یا علی من را شبانه غسل کن… آه اِی علی
گریه هایت گریه هایت را نمی خواهم کسی
اِی قد و قامت قیامت , پهلوان ِ فاطمه
گریه کن اَمّا صدایت را نمی خواهم کسی…
بعدِ من دریایِ غیرت سرد و طوفانی مباش
پیشِ این پهلو شکسته باز هم پهلو بگیر
تو بگو زهرا فدایِ اشک هایت می شوم
من علی می گویم و تو دست بر زانو بگیر
مردِ من برخیز چشمانِ حسن خیره به توست
جایِ من ” کلثوم ” حالا خانه داری می کند
خوب می دانم صبوری می کند زینب ولی
خوب می دانم حسینم بی قراری می کند
بعدِ من یک لحظه هم تنها نباشد جانِ من
ظرفِ آبش خالی از دریا نباشد جانِ من
فاطمیه بود حال و روزِ شب هایش ولی
روزهایش مثلِ عاشورا نباشد جانِ من
می روم اَمّا دلم در گیر و دارِ کربلاست
چادرِ من خاکیِ گرد و غبار ِ کربلاست
روضه ی جانسوز دیوار و در و مسمار هم
گوشه ای از روضه هایِ بی شمارِ کربلاست
ابراهیم زمانی