قاسم بن الحسن
می رود مایه دلگرمی لشگر باشد
بی زره آمده تا حیدر دیگر باشد
سیزده بار زمین مقدم او بوسیده
دود اسپند بلند است و خبر پیچیده
شیر بی واهمه تا مرز جنون می آید
قاسم بن الحسن از خیمه برون می آید
می رود با رجزش از پدرش یاد کند
می رود کرببلا را حسن آباد کند
مثل عباس که کم دور وبر مولا نیست
قاسمی هست حسین بن علی تنها نیست
همه دیدند به دستش شده شمشیر بلند
می شد از گوشه ی خیمه دم تکبیر بلند
می زند ضربه همه از روی زین می افتند
ازرق است و پسرانی که زمین می افتند
پهلوانی ست سراسیمه فقط می آید
دید این ازرق شامی ست وسط می آید
چه می آید سر این طفل خدا می داند
مادرش آنطرف خیمه دعا می خواند
حربه ای زد به عدو تا که سر او چرخید
وسط دشت چنان نعره ی حیدر پیچید
و اذا زلزلت الارض ، بلا نازل کرد
ازرق و چار پسر را به درک واصل کرد
این حسن زاده عجب جنگ نمایانی کرد
بعد اکبر خودمانیم چه طوفانی کرد
تیغ ها قاتل آن جسم نحیفش نشدند
پهلوانان عرب نیز حریفش نشدند
آخرش دست به آن قاعده ی جنگ زدند
تا که می شد به تن بی زره اش سنگ زدند
چه می آید سر این طفل خدا می داند
مادرش آنطرف خیمه دعا می خواند
قسمت آخر جنگ است خدا رحم کند
دستهاشان پر سنگ است خدا رحم کند
سنگ زد روی تماشایی او ریخت به هم
نیزه ای آمد و زیبایی او ریخت به هم
جای گل هم چقدر تیغ به بازوش زدند
گفت یا فاطمه و نیزه به پهلوش زدند
از هجاهای تنی پاره غزل می ریزد
جای خون از بدنی پاره عسل می ریزد
به سر اهل حرم آیه ی غم می ریزد
یک “عمو” می کشد و خیمه به هم می ریزد
رد نعل است که بر روی تنش افتاده
و عمویی که کناربدنش افتاده
بدنی را که به زحمت به بغل می گیرد
همه ی کرببلا بوی عسل می گیرد
می کشد پا به زمین و خجل از اوست عمو
خجل از پنجه ی افتاده به گیسوست عمو….
ناصر دودانگه