گیسوی گِره خوردۀ من باز نمی شد
دیگر سَرم از دستِ پدر ناز نمی شد
می خواستم آن نیمه شب از درد بمیرم
این دست شکسته پَرِ پرواز نمی شد
گر وحشت آن شب به سراغم نمی آمد
از هولِ قیامت سخن ابزار نمی شد
آهسته ترین ناله , لگد بود جوابش
ورنه بدنم این همه جانباز نمی شد
انگار نه انگار که من طفل صغیرم
گفتم نزن , اما سخن احراز نمی شد
کاری بخدا زَجرِ لعین با گلویم کرد
بعد از خفگی راه نفس باز نمی شد
من از ستمِ دشمن خود شِکوه ندارم
دارم گِلِه از دوست که همراز نمی شد
گر بود عمویم , قد و بالای من امروز
با چشمِ حقارت که برانداز نمی شد
با دیدن یک قدّ کمان سخت خمیدم
بی فاطمه پیریِ من آغاز نمی شد
این پیرِ سه ساله کُند آباد فَلک را
بی نهضتم این قافله ممتاز نمی شد
من کاخِ عدو را به سرش خُرد نمودم
بی عمّه مرا این همه اعجاز نمی شد
کاری کنم امروز که فردا همه گویند
بی نام تو اسلام سرافراز نمی شد
من دختر دردانۀ سلطان بهشتم
ورنه رخ من آینۀ راز نمی شد
محمود ژولیده