شعر شهادت حضرت زهرا (س)

مادر

از در رسید درد و نشان مرا گرفت
صبر از دلم ربود و عنان مرا گرفت

گریه امان نداد کمی درد و دل کنیم
در این سه ماهه اشک، زبان مرا گرفت

هی سرفه کرد و پیرهنش لکه‌دار گشت
با هر نفس زدن ضربان مرا گرفت

شرمنده‌ام هنوز از آن لحظه‌ای که با
دستِ شکسته اشکِ روانِ مرا گرفت

رویم نشد که رو بزنم بهر ماندنش
وضعی که داشت، رویِ بمانِ مرا گرفت

هرچند نیمه‌جان، ولی ای کاش مانده بود
زهرا که رفت، غصه جهانِ مرا گرفت

لبخندِ تلخِ فاطمه در آخرین نگاه
دلشوره‌ی دلِ نگرانِ مرا گرفت

تا بود فاطمه جریان داشت دلخوشی
با کشتنش عدو جریانِ مرا گرفت

آه ای بلالِ ماذنه‌ی نخل‌ها بخوان
دیگر صدای سوگ، اذانِ مرا گرفت

سنگین ترین غمم چه سبُک روی شانه رفت
دنیا چه مفت بارِ گرانِ مرا گرفت

می‌‌خواست تا شکوفه زند باغِ عمرِ من
اما تبر سراغِ خزانِ مرا گرفت

دیدم ثمر ندیده درختِ مرا زدند
امضای میخ، میوه‌ی جانِ مرا گرفت

پایش به کوچه باز شد و رونقش شکست
این دستِ بسته سرّ نهانِ مرا گرفت

دور و برم شلوغ ترین جای شهر بود
زهرا در آن میانه میانِ مرا گرفت

خیر از جوانی‌اش نبرد آنکه با غلاف
در کوچه جانِ یارِ جوانِ مرا گرفت

یک درمیان به بازو و سر خورد ضربه‌ها…
همدست با مغیره توانِ مرا گرفت

از آن به بعد لخته‌ی خون بود و موی او
از آن به بعد… شانه امانِ مرا گرفت

پنجاه سالِ بعد…. همین میخ می‌شود
سرنیزه‌ای که حجم دهانِ مرا گرفت….

پنجاه سالِ بعد مغیره، سنان شدو
مسمار، تیر و نیزه شدو… خیزران شدو..

ظهیر مومنی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا