مثل شمع است ولی سوختنش پیدا نیست
یا چو پروانه ! ولی پر زدنش پیدا نیست
پایش از این طرف افتاده سرش از آن سو
حرفم این است چرا حجم تنش پیدا نیست
بس که در پنجه ی صیّاد گرفتار شده
پیچش موی شکن در شکنش پیدا نیست
بس که سبز است تنش در اثر زهر ستم
آنچه پیداست خزان در چمنش پیدا نیست
جسر بغداد بلند است ولی از بس که
ریختند از همه سو گُل , بدنش پیدا نیست
آن چنان سایه ی گل ها به سرش افتاده
که از این فاصله حتّی کفنش پیدا نیست
امر کرده ست همه گریه به ارباب کنند
چه کسی گفته دلیل سخنش پیدا نیست
کاش می مردم از این غصّه که بر دشت حسین
پیکرش هست ولی پیرُهنش پیدا نیست
سنگ باران شدنش آخر سر کاری کرد
که دگر روضه ی عریان شدنش پیدا نیست
رفته خون از تنش آن قدر که در انگشتش
چهره ی سرخ عقیق یمنش پیدا نیست
بس که بر صورت او زخم به شدّت خورده
بین آن دشت شقایق , دهنش پیدا نیست
غربت اینجاست که در عصر دهم زینب دید
نقشی از کُشته ی دور از وطنش پیدا نیست
محمد قاسمی