صدای هق هقِ مردی میان نخلستان
حکایت جگری پاره پاره را دارد
ز دست مردمی از جنس سنگ سی سال است
میان حنجرهاش بغض بی صدا دارد
هرآنچه غصه و غم بود در دلش جا شد
فقط خدا صحهی صدر را به او داده
کنار نخل سرافکندهای شبی دیگر
میان سجده به یاد مدینه افتاده
نمیرود ز دلش خاطرات آن کوچه
که پیش او همهی هستیاش زمین افتاد
اگرچه تیغ به دادِ دلش رسید اما
درست لحظهی تدفین فاطمه جان داد
میان بسترش افتاده غرقِ در خون است
شبیهِ فاطمه دردی به رویِ سر دارد
برای اینکه به بالینِ او رسد زهرا
هنوز منتظر است و به در نظر دارد
به زحمتی تنِ خود را کمی تکان داد و
نشست رو به روی زینب و تأمل کرد
همینکه خاطرهها بینشان تداعی شد
دوباره روضهی زهرا میانشان گل کرد
یکی یکی همه را تا مرور میکردند
حسن تمام تنش مثل بید میلرزید
و نام قنفذ ملعون که در میان آمد
شبیه طفل کتک خورده باز میترسید
چگونه میشود اینکه زنی زمین بخورد
خدای صبر نشیند به او نظاره کند
چگونه میشود اینکه میان کوچه, علی
نظارهای به دو گوشی که گشته پاره کند
رضا باقریان