دلها اگر که بال برایِ تو میزنند
هر شب سری به سمتِ سرای تو میزنند
جبریل میشوند تمامِ کبوتران
وقتی که بال و پَر به هوای تو میزنند
از وصلههای کهنهیِ نعلینِ خاکیات
پیداست سر به سویِ خدایِ تو میزنند
هرشب فرشتهها که به معراج میروند
دستی به ریشههای عبایِ تو میزنند
بینند اگر خیالِ تو را بُت تراشها
تا روزِ حشر تیشه برای تو میزنند
بر سینهام نوشته خدا والی الولی
یا مظهر العجائب و یا مرتضیٰ علی
وقتش رسیده تا که زمین امتحان دهد
وقتش رسیده تا که زمان را تکان دهد
فصل ظهورِ نَفْسِ رسالت رسیده است
میخواهد از خدای به گامش توان دهد
باید سه روز صبر کند در غدیرِ خُم
تا که به رویِ منبری از دل اذان دهد
میخواست حق که آینهای در برابرِ…
آئینهی تمام نمایش مکان دهد
میخواست حق که عینِ نبی را عیان کند
میخواست حق که دستِ خودش را نشان دهد
شوری میان عرصهی محشر بلند شد
دستِ علی به دستِ پیمبر بلند شد
وقتی غضب کُنَد همه زیر و زِبَر شوند
جنگ آورانِ معرکهها در به در شوند
وقتی غضب کند همه در خاک میروند
گیرم که صد سپاه بر او حمله وَر شوند
چشمش اگر به پهنهیِ میدان نظر کند
گردن کشانِ دهر همه بی سپر شوند
از ضربِ ذوالفقار , خدا فخر میکند
سرهای بی شمار جدا بیشتر شوند
فرقی نمیکند که یسار است یا یمین
آن قدر سر زند که دو سر , سر به سر شوند
این مردِ تکیه گاهِ نبردِ پیمبر است
این شیر , شیرِ حضرتِ حق است حیدر است
سر میدهیم و از درتان پَر نمیزنیم
موجیم و سَر به ساحل دیگر نمیزنیم
وقتی که حرف ؛ حرفِ ولایت مداری است
ما دَم زِ غیر , تا دمِ آخر نمیزنیم
وقتی که امر نائبتان فرضِ جان ماست
سنگِ کسی به سینهی باور نمیزنیم
فصل بصیرت است بجُز با لوایِ او
حتی قدم به صحنهی محشر نمیزنیم
ما را فقط به پایِ ولایت نوشتهاند
ما سینه پای بیرقِ دیگر نمیزنیم
با ذوالفقار و نامِ علی پا گرفتهایم
ما درسِ خود زِ مکتب زهرا گرفتهایم
عطری بده که غنچهی نیلوفرم کُنی
تا در حضورِ خویش شبی پَرپرم کُنی
اصلاً مرا نگاهِ تو در صبحِ روزِ عهد
پروانه آفرید که خاکسترم کُنی
دُرِّ نجف دلم شده شاید به دستِ خویش
روزی مرا بگیری و انگشترم کُنی
من را جلا بده که تو را جلوه گر شوم
بهتر همان که آینهی دیگرم کُنی
نان جویی به دست تو دیدم چه میشود…
هم سفرهی غلامِ خودت , قنبرم کُنی
همراه ظرفِ خالیِ شیر آمدم که باز
دستی کشی به رویِ سرم سَرورم کُنی
آقا نظر به چشمِ ترِ مادرم نما
بوی محرم آمده عاشق ترم نما
حسن لطفی